پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 456
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192496
کل یادداشتها ها : 304
خداوندا
هر چیزی را سقفی آفریدی....
چون آسمان را برای زمین!
هر چیزی را نوری دادی....
چون فرزند را برای چشم مادرش!
هر چیزی را راهی نمایاندی....
چون ابدیت را برای انسان!
ولــــــی قلبــــــم را .....
سقف و نور و راه نامعلوم است....
گنگ است ....
فقط کاش می دانستم
دنیای بی انتهای این قلب، سر کدام پیچ به بن بست خواهد رسید....!!!